درباره وبلاگ ![]() عرض سلام دارم خدمت همه ی دوستان عزیزم که لطف کردن ویه نیم نگاهی به وبلاگم انداختن. مطالب کل این وبلاگ اختصاص داره به سرگرمی ها ومطالبی شبیه آن... .درضمن،خدمت دوستانم عرض کنم که مطالب این وبلاگ به طور کلی چند چیز رو حاوی نمیشه.(مطالب سخت افزاری،سیاسی ودرآخرهم به قول خودمون مطالب غیر مجاز).وامّادلیل...اولی بخاطراینکه خودم بلدنیستم،دومی بخاطر اینکه خیلی دورم ازش وسومی هم که خیلی خیلی بدم میاد ازش. ×بهترین ها رابراتون آرزومندم× منوی اصلی انبار وبلاگ رفقا
پيوندها
نويسنده
برای تو مرد مسنی به همراه پسر جوانش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلی های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.
به محض شروع حرکت قطار پسر جوان که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد: پدر نگاه کن درخت ها حرکت می کنن. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرف های پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند. ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند. زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشم هایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران می بارد، آب روی من چکید. زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟ مرد مسن با تبسمی گفت: ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند. سرراهت یه نظربده.ممنون میشم.
نظرات شما عزیزان:
سلام خوبی؟خیلی مطلب قشنگی بود اشکم دراومد
![]() 6 / 8 / 1390برچسب:, :: 22:45 :: دستخط : Moayad
![]() ![]() |